خاطرات بچه طلاق



امسال اولین عیدیه که خانواده من از هم جدا شدن تو طول روز خیلی احساساتم بالا پایین میشه. اکثرشونم بی دلیلن.امروز جایی دعوت بودیم سر سفره میخواستم زار بزنم نمیدونم چرا خودمو کشتم که بغضمو بخورم. حالم عجیب غریبه میخوام مثل قبل باشم اما نمی تونم آخرش که با خودم تنها میشم حس تنهایی عجیبی منو درگیر می کنه.تو مهمونی حس کردم که دیگه کسی نیست از من دفاع کنه همه یه کسی دارن که پشتشونه من چی انگار به حال خودم رها شدم هیچکی حواسش به من نیست. قبلتر از نگاه فامیلا میترسیدم یه جوری نگام کنن ، بگن بابات کجاس مامانت کجاس ولی الان همه عادی رفتار می کن انگار از اول همین جوری بوده نه انگار که من تو دلم یه غم بزرگی دارم. با خودشون نمی گن اینم دلش میخواد جلوش ازین ادا اطفارا درنیارم. انگار شدن برام مثل کسایی که جمع خانوادگیشون رو به رخم می کشن. شایدم همیه همین طوری بودن الان حساس شدم. 

از اینکه تنها تو اتاقم باید پتومو بغل بگیرم و بغضمو بخورم یا تو سکوت اشک بریزم ناراحتم حس تنهاییه عجیبیه. ولی میدونی باز از اینکه یکی باشه و نقش شلغم داشته باشه بهتره. یکی که مثلا تو داری اینجا می سوزی اون به فلانشم نیست. چهارتا حرفم بارت می کنه. از آدما بدم میاد دلم میخواد برم یه جا با کلی آدم غریبه روابط کوتاه مدت داشته باشم با هر کی یه ذره از مشکلاتمو بگم خوش بگذرونم از شر این روابط طولانی مزخرف خلاص شم. روابطی که اسمش روابط صمصمیه ولی از آدمای غریبه هم غریبه ترن. لااقل دیفالتتو خراب کردن.


فعلا پیش مامانم زندگی می کنم. هیچکی ازم نپرسیده میخوای با کی زندگی کنی صرفا چون قبلا اینجا بودم الانم اینجام. هر دو طرف برای بودن من تو خونشون حساب باز کردن و من اصلا دلم نمیخواد سمت کسی رو بگیرم. انگار یکی رو به یکی دیگه ترجیح دادی. من یکیشون رو بیشتر دوست دارم ولی یکی دیگه رو دلم نمیاد رها کنم. مامانم یه حسی به ما میده که انگار ما بارییم رو دوشش. این منو ناراحتت می کنه . حس می کنم ما رو میخواد بده به بابام ولی روش نمیشه بهمون بگه حوصله شما رو ندارم. فکر می کنم می ترسه اگه بگه برید پیش باباتون میشه  یه مامان بد.ولی نمی دونه اکه واقعا اینطوره مستقیم اگه نظرشو بگه تصمیم گیری راحتتر میشه.

اولا خیلی گیج بودم اصلا نمی خواستم بینشون یکی رو انتخاب کنم. گفتم همین جوری میگذره یکم اینور یکم اونور. ولی من دلم خونه میخواد اینکه یه جا داشته باشم نه هی در راه خونه مامان و بابام باشم یا حتی مامان بزرگ ها و خاله . مگه ما واقعا خونه زندگی نداریم. الان میدونم هر چی زودتر باید یه جای دایم انتخاب کنم و یه روزای خاص و مشخصی یکیشون رو ببینم وگرنه خودم اذیت میشم. اینکه بینشون بمونی خیلی اذیت آوره.

هیچکی واضح حرف نمی زنه. چند ماهه ازین قضیه گذشته ولی من نمی دونم هر کدومشون چه تصمیم هایی برای زندگیشون گرفتن. گاهی حس اضافه بودن بهم دست میده. اینکه یه کاری کنم مجبور نباشم با اونا زندگی کنم.ولی روانشناسم گفته باید باهاشون حرف بزنی خیلی چیزا برات روشن شه تا این آشفتگی ذهنیم از بین بره.ولی من هنوز باهاشون حرف نزدم.یه سکوت عجیبی این بینه نگران شکستنشم نگران حرفایی که قراره بشنونم نگران تصوراتم که شاید خراب شه.ولی باید هر چی زودتر اینکارو بکنم.


دیشب بعد نوشتن پست قبلیم تو اتاقم بودم یهو یاد این افتادم که نصف شبا بابام میومد برق اتاقمو خاموش میکرد. یه حس عجیبی بود انگار میدونم که بابام دیگه خومون نیست ولی ذهنم فراموش می کنه گاهی منتظر اینه که بابام بیاد برقو خاموش کنه.

جدیدا تو فکرمه همه فیلمای عاشقانه رو تحریم کنم ولی واقعا نمی شه دنیا اونجوری خوشگل تره. ولی عشق فقط مال دنیای دختراس.شاید خیلی مطلق میگم اما نمیدونم. . نه به خاطر جدایی والدینم خودم به این نتیجه رسیدم. واقعا نمیدونم. دارم به این فکر می کنم آدما چرا ازدواج می کنن، اصلا چرا با ازدواج نمی کنن وقتی خیلی بیشتر شبیه همن و نمیخواد به یه جنس دیگه فهموند من چجوریم.خیل یان چیزا ذهنمو در گیر کرده.

دلم میخواد مستقل باشم.صبح تا شب انقدر سر شلوغ باشه که به هیچ موجودی نیازمند نشم.

جدیدا بی حوصله شدم دلم برای محیط خونه تنگ میشه. میشینم تو اتاقم مثلا از تو اتاق بودن لذت میبرم هر چی میخوام دم دستمه خیلی حس نابی میده.آخه میدونید همه چی بهم ریخته شده.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها