امسال اولین عیدیه که خانواده من از هم جدا شدن تو طول روز خیلی احساساتم بالا پایین میشه. اکثرشونم بی دلیلن.امروز جایی دعوت بودیم سر سفره میخواستم زار بزنم نمیدونم چرا خودمو کشتم که بغضمو بخورم. حالم عجیب غریبه میخوام مثل قبل باشم اما نمی تونم آخرش که با خودم تنها میشم حس تنهایی عجیبی منو درگیر می کنه.تو مهمونی حس کردم که دیگه کسی نیست از من دفاع کنه همه یه کسی دارن که پشتشونه من چی انگار به حال خودم رها شدم هیچکی حواسش به من نیست. قبلتر از نگاه فامیلا میترسیدم یه جوری نگام کنن ، بگن بابات کجاس مامانت کجاس ولی الان همه عادی رفتار می کن انگار از اول همین جوری بوده نه انگار که من تو دلم یه غم بزرگی دارم. با خودشون نمی گن اینم دلش میخواد جلوش ازین ادا اطفارا درنیارم. انگار شدن برام مثل کسایی که جمع خانوادگیشون رو به رخم می کشن. شایدم همیه همین طوری بودن الان حساس شدم. 

از اینکه تنها تو اتاقم باید پتومو بغل بگیرم و بغضمو بخورم یا تو سکوت اشک بریزم ناراحتم حس تنهاییه عجیبیه. ولی میدونی باز از اینکه یکی باشه و نقش شلغم داشته باشه بهتره. یکی که مثلا تو داری اینجا می سوزی اون به فلانشم نیست. چهارتا حرفم بارت می کنه. از آدما بدم میاد دلم میخواد برم یه جا با کلی آدم غریبه روابط کوتاه مدت داشته باشم با هر کی یه ذره از مشکلاتمو بگم خوش بگذرونم از شر این روابط طولانی مزخرف خلاص شم. روابطی که اسمش روابط صمصمیه ولی از آدمای غریبه هم غریبه ترن. لااقل دیفالتتو خراب کردن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها