دیشب بعد نوشتن پست قبلیم تو اتاقم بودم یهو یاد این افتادم که نصف شبا بابام میومد برق اتاقمو خاموش میکرد. یه حس عجیبی بود انگار میدونم که بابام دیگه خومون نیست ولی ذهنم فراموش می کنه گاهی منتظر اینه که بابام بیاد برقو خاموش کنه.

جدیدا تو فکرمه همه فیلمای عاشقانه رو تحریم کنم ولی واقعا نمی شه دنیا اونجوری خوشگل تره. ولی عشق فقط مال دنیای دختراس.شاید خیلی مطلق میگم اما نمیدونم. . نه به خاطر جدایی والدینم خودم به این نتیجه رسیدم. واقعا نمیدونم. دارم به این فکر می کنم آدما چرا ازدواج می کنن، اصلا چرا با ازدواج نمی کنن وقتی خیلی بیشتر شبیه همن و نمیخواد به یه جنس دیگه فهموند من چجوریم.خیل یان چیزا ذهنمو در گیر کرده.

دلم میخواد مستقل باشم.صبح تا شب انقدر سر شلوغ باشه که به هیچ موجودی نیازمند نشم.

جدیدا بی حوصله شدم دلم برای محیط خونه تنگ میشه. میشینم تو اتاقم مثلا از تو اتاق بودن لذت میبرم هر چی میخوام دم دستمه خیلی حس نابی میده.آخه میدونید همه چی بهم ریخته شده.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها